شب عید بود و هوا، سرد و برفی.

پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.

- آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:

- شما خدا هستید؟

- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!

- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید

نظرات شما عزیزان:

علی

ساعت11:29---29 شهريور 1391

مهدی این قدر تلخ ننویس

نسترن

ساعت11:23---29 شهريور 1391

سلامممممممممممممممم
وبلاگت خیلی خوشگله

باران

ساعت13:14---28 شهريور 1391

[وب سایت]

چه زیباست...

محمد

ساعت18:55---27 شهريور 1391

واقعا وبت باحاله

مرتضی

ساعت18:48---27 شهريور 1391

عاشقتم پسر

ساناز

ساعت18:40---27 شهريور 1391

این زیباترین وبلاگیه که تا حالا دیدم

Farnaz

ساعت18:19---27 شهريور 1391

vay shoma marekei ... shoma koja boodin man donbale in ehsasat bodam

باران

ساعت17:29---27 شهريور 1391

سلام عزیزم وبلاگت خیلی خوبه،
میخوام که به وبلاگ تازه تأسیس منم سربزنی. برای تبادل لینک و تبلیغ بنر هم پایه ام، تو قسمت نظرات وبم خبرم کن. اینم از ادرس کلبه درویشی ما:
www.sasan_lovers.lxb.ir
من منتظرم. فعلا خدانگهدارت.

الهام

ساعت16:32---27 شهريور 1391

واییییییییییییییییییی . خیلی وبلاگ نازیه

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: